اندر وانفسای رسالهنویسی
کمتر کسی در اینکه رابطه میان «ما» و علوم انسانی، رابطهای مسالهساز و پرمشکل است، تردید دارد، اما تشخیص و تبیین مصادیق و موارد این مسالهسازی است که میتواند مسیر بحث را تصحیح یا روشن کند؛ اینکه چگونه این وابستگی به علوم انسانیِ غربی و وابستگی آن علوم، به زیستبومشان، بلای جان ما شده... شاید اولین عرصه و زمینهای که بتوان امروزه (برخلاف 2-3 قرن قبل)، مواجه با اندیشه غربی را بهخوبی در آنجا نشان داد، دانشگاه باشد و در همینجا، یکی از پربسامدترین کاربستهای مغشوش علوم انسانی را دید.
اخیرا در خلال مصاحبهای درباره وضعیت پایاننامهنویسی در ایران، دکتر تهمورث شیری، استادیار دانشگاه آزاد اسلامی (که خود استاد مبرز روش تحقیق است و دانشجویان بسیاری توفیق بهرهبردن از محضرش را داشتهاند)، نکته مهمی را در این مورد بیان کرده که بیانگر، حاد بودن همان رابطه مسالهساز است:
نکتهی بعدی در مورد پایاننامهها، محتوای آنهاست... مسئلهای که ما در حال حاضر در پایاننامهها شاهد آن هستیم این است که مبانی نظری کپیبرداری است؛ یعنی دانشجو از اینترنت و فضای مجازی اطلاعات را با زدن کلیدواژهی مورد نظر، جمعآوری میکنند و در کنار هم میچسباند... 10 پاراگراف از یک نویسنده است که وی با ساختار ذهنی خود آن را نوشته است و 20 پاراگراف از نویسنده دیگری است که با فضای علمی، فرهنگی جامعهی خود آن را به نگارش در آورده است... درحالیکه هیچ ارتباط منطقی بین مطالب وجود ندارد و اسم آن را هم مبانی نظری پژوهش میگذارند و قرار است از دل این مبانی نیز متغیرها و مفاهیم استخراج شود، فرضیههای تحقیق شکل بگیرد و چارچوب نظری تدوین شود. چون پایه غلط است شما هیچگاه چارچوب نظری مناسبی نخواهید داشت، فرضیهها نیز فرضیههایی نیستند که ارتباطی با موضوع داشته باشند و اتفاقاً فرضیهها، از مبانی نظری و موضوع بحث خارج میشوند...
بسته به سیاست پژوهشی مستقر در دانشگاههای مختلف، تحقیقات کمی در جایی و کیفی در جای دیگری خریدار دارد، اما در هر دو مورد، بحث متوقف به چارچوب نظری یا مفهومیای است که بیکم و کاست از دلِ پژوهشهای متعلق به غرب در میآید و نه دانشجو توان و جسارت تغییر در آنها را دارد و نه استاد، او را در این مسیر یاوری میکند و واجد مهارت لازم در اینباره است (البته اگر دغدغههای روشمندانه در آن فضای علمی غلبه داشته باشد!).
در نتیجه چند اتفاق رخ میدهد: اول آنکه یکی دو مدل مشهورتر و ترجمهشدهتر، همهجا فراگیر میشوند (مثل استفاده از الگوی دینداری چارلز گلاک و رادنی استارک که در 1965 برای همه ادیان جهان پنج بُعد قائل شدهاند و تا امروز هم پژوهشها به همین منوال سامان مییابند) و همه از روی دست همدیگر نگاه میکنند، ثانیا هم و غم و وقت و انرژی نظام آموزشیِ ما، صرف بررسی و اثبات درست بودن یک نظریه غربی میشود و مدلسازی جامعه ایرانی، بر آن اساس صورت میگیرد، ثالثا و در نتیجه، راهحلهای ارائهشده بسیار دور و بیربط با فضای واقعیاند و همین امر، باعث میشود که کسی آنها را جدی نگرفته و به کار نبدد. حالا اگر استادی هم احیانا، چارچوب مفهومی-نظری مبتکرانهای را متاثر از زیسببوم ایرانی خلق کند، آنقدر مورد اشکال و ایراد و نقد قرار میگیرد که نه کسی جرات به کار بستناش را پیدا میکند و نه خودِ وی، تداوم آنرا، تعقیب.
پس تمامی تحقیق در خدمت نظریهپردازی «دیگر»ی قرار میگیرد و «ما» همچنان سرش بدون کلاه میماند؛ این یکی از نمونههای عینی و دمِ دستی رابطه تناقضآمیز با علوم انسانی است.