طلوع

محفل جهاد فکری
سرآغاز

روزنوشت جمعی طلوع محفل جهاد فکری چند طلبه و دانشجوی متعهد به ارزش‌های اسلام ناب محمدی(ص) است. در این مجال، با سرمشق گرفتن از مکتب امام خمینی(ره) جهاد فکری خود را در رکاب حضرت آیت الله خامنه‌ای پیگیری خواهیم کرد.

طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ولایت» ثبت شده است

محذور ذلّت

احمد مخبری

قرآن به ما می‌آموزد که عزت و ذلت به دست خداست[1] و براساس مشیت الهی به افراد تعلق می‌گیرد[2]. مشیت الهی نیز هم‌واره در جریان سنت‌های الهی بر اسباب و علل خاصی مترتب می‌شود که ریشه در توجه به مصالح و تجنّب از مفاسد دارند.

آنان که در این عالم به دنبال عزّت و احترام‌اند باید در مسیر سنت‌های الهی، به اسباب خاص آن چنگ زنند ، اگرنه هر احترام و تظاهر عزّتی زائل می‌شود و ذلّت و وهن پایدار به جای آن می‌نشیند. داستان توهّم پیروزی دستگاه اموی در عصر عاشورا و سرانجامِ نکبت‌باری که بر جنایات آن نیم‌روز نصیب تمامی آمران و مباشران شد، نمونه‌ای چشم‌گیر از گیروداد عزت و ذلت در مشیت پروردگار عالم است. اینک پس از هزار و چهارصدسال، میلیون‌ها دل و جان عاشق در برابر مظلومیت و اقتدار سیدالشهداء (س) سر تعظیم و تکریم فرو می‌آورند و بر قاتلان او پای لعن و نفرین می‌کوبند.

کتاب‌الله‌العزیز، کسانی را یادآور می‌شود که منافقانه به پیامبر و اهل ایمان اظهار مودت می‌کنند[3] اما هنگامی‌ که خود بر مسند امر می‌نشینند با تمام توان به گسترش فساد و تباهی می‌پردازند[4]. آن‌گاه در برابر نهیب جامعه‌ی ایمانی که آن‌ها را به تقوای الهی فرامی‌خواند، توهّم عزتی که از اثم و نفاق کسب کرده اند، آن‌‌ها را فرامی‌گیرد و حال آن‌که چاره‌ی این درد و توهم، دوزخی است[5] که سراسر زبونی و ذلت را به کامشان خواهد ریخت[6]. این‌ها همه از آن‌روست عزت و ذلت به دست خداست و بر مجاری اسباب حکیمانه‌ای که خداوندگار وضع‌کرده ، جاری می‌شوند.

این اسباب و علل به تحقیق، در ذیل عبودیت و تبعیت از ولایت شکل می‌گیرند:

وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِینَ وَ لَکِنَّ الْمُنَافِقِینَ لَا یَعْلَمُونَ[7]

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۲ ، ۱۰:۴۰

حکومت و امام معصوم

محمد مهدی شاه آبادی

چگونه می شود شیعه علوی، که هویت خود را از اعتقاد به خلافت بلافصل امیرالمومنین (علیه السلام) بعد از پیامبر (ص) می گیرد، چنین بی محابا امر حکومت را ساده انگارد؟

ممکن است هر روزه در بدی دروغ سخن گفته شود و از عذاب الیم آن تذکارها آورده شود اما آن که هر روز در کوچه  بازار و اداره و ... دروغ های آسان گفته شده را می بیند، عظمت گناه را درنمی یابد. شاید چندی بعد در درستی آن تفکرات چند و چون کند و سعی نماید هندسه فکری خود را متناسب عرف و غالب و عادت تغییر شکل بدهد.

آنچه در طی قرن ها در طول تاریخ از حکومت دیده شده، با همه تفاوت های آنها، اکثر و بلکه قریب به اتفاق آنها یک ویژگی وجود داشته است: حکومت بدون رهبری معصوم. حتی اگر چندان اهل تاریخ نباشیم، حکومت های به ظاهر موفق دور و بر ما، با الگوی لیبرال دموکراسی، با دستاوردهای جذاب مادی و جدایی از تصویر ظلم های شاهان قدیم، برای بسیاری، الگوی حکومت مطلوب است هر چند در کلاس های درس و حجره های طلبگی سخن از لزوم حکومت معصوم گفته باشند.

باچنین نگاهی وضع ما ممکن است مطلوب نباشد اما دستیابی به وضع مطلوب راهی متفاوت از همین خردجمعی ندارد و با پیمودن آن می توان به آرمان شهرهای امروز جهان رسید. آمریکا و برخی کشورهای اروپایی به عنوان آرمان شهرهای حکومت بشرخودبنیاد، ممکن است در مشکل اقتصادی، یا سیاسی یا فرهنگی قرار داشته باشند اما آنچه مورد توافق است این است که راه بدیلی وجود ندارد و از این مسیر باید مشکلات را حل کرد.

با چنین ظاهرنگری و خود را توانمند بر کشف مصلحت دیدن و صلاح و فساد فرد و اجتماع را در توان فهم خود شناختن، واقعاً چه نیازی به امام معصوم است؟؟

مذهبی های نه چندان روشنفکر ما نیز گاه چنان شیفته جمهوری اسلامی می شوند که بر این گمان اند مسیر درست حکومت همین است و وجود امام معصوم نیز مثلاً اوضاع را ده پله بهتر می کند. تفسیر این دوستان از حکومت ولایت فقیه، حکومتی است که به علت عدم علم کامل به دین و قدرت کمتر ولی فقیه نسبت به امام معصوم، کمی از حکومت معصوم بدتر است.

اما داستان چیز دیگری است.

در همین امور مادی و دنیوی، توان عقل ما برای درک مصلحت ها و مفسده ها چه میزان است؟ تدبیر امور شخصی و خانوادگی ما چه اندازه با خطا و اشتباه قرین است؟ آن وقت ادعای درک مصلحت مردم، عامه مسلمین ادعای بزرگی نیست؟

اگر مصلحت فردای آخرت را نیز در بربگیرد چه کسی را توان فهم و نسخه دادن برای خودش (چه رسد به نسخه دادن برای دیگران) است؟

اگر واقعاً به آیات و روایات ایمان داریم و هدف خلقت انسان را حرکت در مسیر قرب الهی می دانیم و قرب را از مسیر تحقق عدالت همه جانبه می دانیم و قرب الهی را به معنای خروج از ظلمت های گناه، معصیت، دنیاگرایی و تعلق قلب ها به عالم مادی، رفع جهل نسبت حقایق اصلی عالم، وارد شدن در عالم نور، بهره مندی از رحمت خاصه الهی، مرگ آگاهی و ذکر دائم و ... بدانیم، فهم چنین مصلحتی در رفتار و گفتار امروز و فردای ما از چه کسی ساخته است؟ آیا خرد جمعی را یارای چنین فهمی هست؟

آری، اگر زندگی همین چند روزه دنیا است و آخرت نیز با این نمازها و روزه های هر روزه و هر ساله ما به بهترین وجه تأمین است، می شود با خرد جمعی بار تصمیم گیری و حکومت ورزی را بست، هر چند که تجربه چند قرنه خردجمعی نیز نشان داده است که بدون تزکیه و اخلاق و دینداری، چنین خردی، چنان چاقویی می شود که پوست سایر ملت ها را می کند تا برای عده ای نمدی ببافد.

عادت ها چشم ما را بر روی حقایق می بندند و ما عادت می کنیم که از منظری تحلیل کنیم که عالم بر مدار آن می چرخد.

علاو بر فهم صحیح مصلحت، وجود نفس زکیه معصوم و اتصال او به ولایت الهی که امکان رشد انسان ها را به مدارج قرب الهی میسر میکند و نقش هواهای نفسانی را در فهم و اجرای مصلحت در سطح عالی حکومت می بندد و در سطوح میانی و پایینی به حداقل می رساند، از ارکان حکومت الهی است.

آری، آن چیزی که با انحراف از مسیر امامت امام معصوم، از دست امت اسلام و بلکه بشریت رفت هیچ گاه فهمیده نمی شود مگر برای آن کسی که خود در مسیر دین به راستی گام زده باشد و مزه خروج از ظلمت به نور را چشیده باشد یا برای کسانی که حکومت امام زمان (عج) را درک می کنند.

اما عموم آنهایی که تحت حکومت معصوم قرار می گیرند به شرط عدم عناد، به اندازه خود خروج از ظلمت به نور را تجربه می کنند و مزه قطع تعلقات دنیوی، در عین عدالت و وفور مواهب مادی را می چشند چرا که فرمان الهی به پیامبران آن بود که قوم خود را و بلکه همه انسان ها از ظلمت به سوی نور خارج کنند نه فقط شاگردان خاص خود را:

کتاب انزلناه الیک لتخرج الناس من الظلمات الی النور(ابراهیم، 2)

و لَقَدْ أَرْسَلْنَا مُوسَى بِآیَاتِنَا أَنْ أَخْرِجْ قَوْمَکَ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ (ابراهیم، 5).

بخدا سوگند (اگر امر خلافت با علی بود) هر گاه مردم از جاده حق منحرف مى شدند و از پذیرش دلیل روشن سرباز مى زدند، آنها را با نرمى و ملایمت به سوى منزل مقصود سیر مى داد سیرى که هرگز آزار دهنده نبود، نه مرکب ناتوان مى شد، و نه راکب خسته و ملول و

سرانجام آنها را به سرچشمه آب زلال و گوارا وارد مى ساخت، نهرى که دو طرفش مملو از آب بود، آبى که هرگز ناصاف نمى شد سپس آنها را پس از سیرابى کامل باز مى گرداند و سرانجام او را در پنهان و آشکار خیرخواه خود مى یافتند. (خطبه حضرت زهرا (س) در جمع زنان مدینه).

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۲ ، ۲۳:۱۴

حکایت حزب الله

سجاد صفار هرندی

آنچه در ادامه می آید بخشی از نوشته ای است که جهت درج در شمارۀ جدید مجلّۀ هابیل نگاشته شده است. 

در متن تاریخ معاصر ما، «حزب الله» به عنوان یک هویت اجتماعی-سیاسی نخستین بار در راهپیمایی تاسوعای سال 57 ظاهر شد. نقل شده است که در میانۀ راهپیمایی عظیم آن روز اعضای یکی از گروه­های چپ مارکسیستی که خوش خیالانه می­پنداشتند از این نمد شاید کلاهی بتوان دست و پا کرد، در یکی از تقاطع­ها به جمعیت پیوستند و پرچم داس و چکش بالا بردند. واکنش جمعیت مسلمانی که از شبکۀ مساجد و هیئات و به دعوت عالمان دین به راهپیمایی آمده بودند، جز خشم چه می­توانست باشد؟ آنجا از اعماق وجود جمعی جماعت، آنجا که چیزی ورای فاعلیت­ها و عاملیت­ها در کار است، شعاری بیرون تراوید. شعاری که نه شاعرش مشخص است و نه مشخص است که چگونه بدین سرعت پاسخ مناسب لحظه تدارک دیده شده است: «حزب فقط حزب الله/ رهبر فقط روح الله» کوبندگی شعار و ارادۀ جمعی که ظاهرش می­کرده کافی بوده تا آن علم انحرافی پایین بیاید.

چیزی به وجود آمد که هر چند ریشه در اعماق تاریخ و سنت و فرهنگ این سرزمین داشت، اما تازه بود. «حزب الله» متولد شد.


حزب الله؛ امت امام

از همان آغاز روشن بود که حزب الله و حزب اللهی­ها را جز در نسبت مستقیم با شخصیت «رهبر افسانه­ای انقلاب ایران» نمی­توان فهمید. رهبری که عصارۀ 1400 سال خاطرۀ تاریخی مسلمان شیعۀ ایرانی بود. رهبری که از نجف و بعد هم از پاریس، بدون ذره­ای توجه به آنچه کارگزاران و بازیگران داخلی و بین المللی سیاست می­رشتند و می­بافتند، دعوت به انقلاب و قیام را ادامه می­داد. امتی که اینک خود را واجد امام می­دید، همۀ رشته­ها را پنبه کرد و انقلاب پیروز شد.

اما پیروزی پایان کار نبود. امام برخلاف سیاستمدار- تکنوکرات­هایی که سخن از پایان انقلاب و لزوم بازگشت مردم به خانه سخن می­گفتند، امت خود را به «حضور در صحنه» فرا خواند. برای حزب اللهی­ها حضور در صحنه صرفاً به معنای حضور در تجمعات و راهپیمایی­های پرشمار سالهای اول انقلاب، بحث­های خیابانی با طرفداران گروهک­ها و بعدها جارو کردن ته ماندۀ آنها از کف خیابان نبود –که البته این هم بود-، آنها حضور در صحنه را به معنای مشارکت فعال و ایجابی در رقم خوردن نظم و نظام تازه می­دیدند. این نظام جدید به نهادهای جدید نیاز داشت که جز به همت حزب اللهی­ها پا نمی­گرفت: کمیته، سپاه، جهاد سازندگی، جهاد دانشگاهی و بسیج مستضعفین.


حزب الله؛ جنگ

جنگ که آغاز شد، حضور در صحنه معنایی تازه یافت. در حقیقت، مهم­ترین صحنه­ای بود که حضور در آن برای حفظ انقلاب لازم بود. فلذا حزب اللهی­گری به رزمندگی پیوند می­یابد و فرهنگ شفاهی و آگاهی جمعی حزب الله را از مضامین مرتبط با خود انباشته می­سازد. چیزی که با گذشت بیست و پنج سال از پایان جنگ، کماکان طنین محکمی در میان حزب اللهی­ها دارد.

شاید دلیل این است که جنگ، هر جنگی که می­خواهد باشد، متضمن سرحدی­ترین و عمیق­ترین تجربه­های جمعی از شکست و پیروزی، اندوه و شادی و مرگ و زندگی است. این تجربۀ مشترک جمعی از چنان غنایی برخوردار است که حتی با گذر سالیان و تحول نسل­ها نمی­توان از مغناطیس قدرتمند آن گریخت. اما در مورد جنگ ما، یا به قول حزب اللهی­ها «دفاع مقدس» مسأله فراتر از این حرفهاست. در واقع امام دفاع مقدس را به چیزی فراتر از یک جنگ ملی- میهنی ارتقا داد. او هدف جنگ را نه فقط دفاع از خاک و تنبیه متجاوز و یا حتی آزادی قدس و کربلا، که «رفع فتنه از کل عالم» تعریف کرد. بدین معنا، جنگ مساوی با خود انقلاب قرار گرفت. تنهایی و مظلومیت ما در جنگ  نمودار حقیقت وضعیت انقلاب اسلامی در جهان ظلمت زدۀ موجود بود.

در چنین موقعیتی، رزمندۀ حزب اللهی خود را در حال رقم زدن سرنوشت تاریخ می­دید. او سرمست از این تمنای «شکافتن سقف فلک و در انداختن طرح نو»، آن هشت سال آسمانی را  «مِی در ساغر انداخت» و ندای «هو هو» و «حق حق» خود را در جهان طنین انداز کرد. و جز با چنین احوالی چگونه ایستادن با دستان خالی در برابر جهان میسر بود؟

اما این سکر و مستی نمی­توانست نهایتاً به صحو و هوشیاری نیانجامد. به قول شهید آوینی: «در جهانی که عقل یکسره طعمه شیطان گشته است (...)، از هر طریق که راه بسپاری، کار را به قطعنامه 598 می کشانند.»


حزب الله؛ صلح

جنگ با تعریفی که امام ارائه داده بود، نمی­توانست پایان بپذیرد. او یک سال آخر عمر شریف خود را به این اختصاص داد که تأکید کند با پذیرش قطعنامه 598، جنگ که همانا خود انقلاب است، به پایان نرسیده و از نشئه­ای به نشئۀ دیگر وارد شده است. اما گرمای این «حقیقت» در مقابل سرمای تسلیم شدن یاران و همراهان دیروز به «واقعیت» تاب مقاومت نداشت.

امام عاقبت در نیمۀ خرداد فرج خود را دریافت و حیرت حزب الله از پایان غیر ظفرمندانۀ جنگ با بهت فقدان امام عمیق­تر شد. جانشینیِ سید جوانبخت خراسانی هر چند مایۀ امید بود اما داغ بی تسلیروح الله را چه می­توان کرد؟ «آقا» خود می­گفت: «بسیار سخت است باور کردن این حقیقت تلخ؛ بسیار سخت بود برای ما در طول سال‌های گذشته تصور آن دنیایی که در آن امام نباشد؛ آن جهان بی‌روحی، آن فضای افسرده‌ای، آن زندگی غم‌انگیزی که در آن امام و رهبر و مراد و معلم و مرشد و پدر و امید ما حضور نداشته باشد.»

دوران جدید با مختصاتی جدید آغاز شده بود که عمده­ترین موضع حزب الله نسبت به آن همانا بهت بود. بهت و حیرتی که در عین حال با نوعی بی عملی و حتی خوش خیالی تؤام می­شد. حزب اللهی­ها کم و بیش احساس می­کردند که گویی چرخ اوضاع و احوال به سمت و سویی می­گردد که مطلوب نیست اما از سویی نمی­فهمیدند که این وضع جدید چیست و تمییز صحیح از سقیمش چگونه ممکن است و در عین حال معتقد بودند که حتماً آن بالا مسئولینی هستند که حواسشان به همه چیز هست.

آن بالا البته یک نفر بود که حواسش به همه چیز بود و با صدایی متفاوت از صدای غالب زمانه از خطر دنیازدگی و اشرافیت و تهاجم فرهنگی سخن می­گفت و بر استمرار راه امام تأکید می­کرد. اما آنچه را که می­گفت، بیشتر آنهایی که حقیقتاً می­فهمیدند، قبول نداشتند و اغلب آنهایی هم که قبول داشتند، چندان نمی­فهمیدند! واقعیت این است که حزب اللهی­ها دیگر آنطور که لازم بود در صحنه حاضر نبودند. آن اقلیت مطلقی از حزب الله هم که مؤمنانه و مخلصانه می­خواست در صحنه حاضر باشد، چون این صحنه جدید را درست نمی­شناخت، بیشتر به در و دیوار می­زد. این بود که مقابله با تهاجم فرهنگی را عمدتاً در تظاهرات علیه بد حجابی و مقابله با رپ و هوی متال می­فهمید. و حتی وقتی تا حدی پیشرفت کرد و صحنه­های اصلی را بهتر تشخیص داد، چون قواعد و روش­ جنگیدن در این صحنه­ها را نمی­دانست، با چوبۀ دار در دانشگاه پلی تکنیک به استقبال سخنرانی سروش رفت!

این گونه بود که سال­های نیمۀ نخست دهۀ هفتاد را باید سال­های تنهایی رهبری و رکود حزب الله دانست. رکودی که جز با یک سیلی نمی­توانست پایان پذیرد.


حزب الله؛ نوزایی

انتخابات دوم خرداد 76 و خصوصاً تفسیر و تأویل­هایی که در ادامۀ آن صورت گرفت، به صدا درآمدن زنگخطر بود، اما هنوز سیلی نبود. سیلی در روزهای داغ تابستان هفتاد و هشت و در خیابان­های تهران نواخته شد. ماجرای هجده تیر، به حزب اللهی­ها ثابت کرد که دعوا بر سر «اصل قضیه» است و باید کاری کرد. کم­کم معنای حرف­هایی که از ده سال پیش «آقا» مکرراً تکرار می­کرد، مشخص می­شد.

حزب اللهی­ها چشم باز کردند و دیدند همان بحث­ها، همان شبهه­ها، همان مفاهیم و بعضاً حتی همان آدمها که یکبار در اوایل انقلاب مچاله کرده و دورشان انداخته بودند، اینک از گوشه و کنار مجلات و نشریات به تیترهای صفحه اول راه پیدا کرده اند و حتی با حضور وقیحانه در کف خیابان سنگ­ها و فریاد­های خود را به سوی مجسمۀ وسط میدان انقلاب نشانه گرفته اند. خیلی روشن بود که باید کاری کرد.

حرکت جدیدی آغاز شد. این حرکت جدید، هر چند از جهت فکری و معنوی از نقطۀ واحدی هدایت می­شد که همان رهبری بود، اما در عمل و اجرا شدیداً جبهه­ای، خودانگیخته و نامتمرکز بود. هسته­ها و حلقه­های مختلفی با زمینه­ها و روش­های متفاوت ظاهر شدند و محصول کارهای به ظاهر نامرتبط آنها به طرز جالب توجهی با یکدیگر پیوند یافت و موج نوی حزب الله را رقم زد. در این میان اما سه محور اصلی و تعیین کنندۀ شکل­گیری این موج جدید تشکیلات، سیاست و اندیشه بود: هیأت، عدالت و غرب شناسی.

...

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۲ ، ۱۵:۲۹

موسیعلیه‌السلام، ده شب، بیش‌تر از وعده‌ی پرودگار ، چهلمین شام میهمانی خداوند در کوه طور را به پایان رساند و الواح وحیانی را به عنوان سوغات این سفر الهی برای بنی‌اسرائیل برد. اما خداوندگار، او را از آزمون سنگین قومش و گردباد ضلالتی که از گلوی گوساله‌ی سامری بر آن‌ها وزیده بود، خبر داد. موسیعلیه‌السلام ، آشفته و خشمگین از این انحراف و گمراهی، به سوی بنی‌اسرائیل بازگشت. الواح را  فرونهاد و هارون ، برادرش را عتاب و خطاب کرد. موسیعلیه‌السلام که پیش‌تر، هارون را جانشین خود قرار داده و او را به اصلاح و عدم تبعیت راه مفسدان فرمان داده بود، از هارون پرسید : چه چیز تو را از متابعت من، در برابر ضلالت و شرک‌ورزی اینان باز داشت؟ آیا از فرمان من سرپیچی کردی؟ هارون که قوم گمراه شده را به توبه‌ به سوی خدا و تبعیت و اطاعت از فرمان حق فراخوانده بود ، گفت: مرا ملامت مکن ای برادر، آن‌ها مرا ناتوان ساختند و تا قتل من پیش رفتند «قالَ ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونىِ وَ کاَدُواْ یَقْتُلُونَنىِ فَلَا تُشْمِتْ بىِ‏ الْأَعْدَاءَ وَ لَا تجْعَلْنىِ مَعَ الْقَوْمِ الظَّلِمِینَ»(150- اعراف) و من بیم‎ناک شدم که تو پس از بازگشت، مرا بر عدم اجرای فرمان خود مؤاخذه کنی و بگویی میان بنی‌اسراییل تفرقه انداختی وسفارش مرا به کار نبستی! «إنّی‏ خَشِیتُ أَن تَقُولَ فَرَّقْتَ بَینْ‏ بَنىِ‌إِسْرَائیلَ وَ لَمْ تَرْقُبْ قَوْلىِ»(94 - طه)

برای موسیعلیه‌السلامکه بهجت درک میعاد الهی در چهل شبانه‌روز حاصل شده بود، با انحراف و شرک‌ورزی بنی‌اسرائیل، حال و روزی پیدا شد که خداوند در قرآن کریم، آن را «غضبان أسفا» یاد می‌کند. شرک به خدا که ظلمی عظیم و ضلالتی بی انتهاست، حالا دامنگیر قومی شده که موسیعلیه‌السلاممدت‌ها برای نجات و هدایت آن‌ تلاش کرده‌بود و اینک تمام مجاهدت‌های بنی‌اسرائیل در مبارزه با فرعونیان، در آتش شرک‌ورزیشان حبط و نابود می‌شد و این چیزی نبود که بشود در برابر آن آرام گرفت. اما موسیعلیه‌السلامآرام شد.

« وَ لَمَّا سَکَتَ عَن مُّوسىَ الْغَضَبُ أَخَذَ الْأَلْوَاحَ  وَ فىِ نُسْخَتهِا هُدًى وَ رَحْمَةٌ لِّلَّذِینَ هُمْ لِرَبهِّمْ یَرْهَبُونَ»(154 - اعراف)

 آن‌چه که او را آرام ساخت، همان بود که برادرش هارون، به آن استدلال کرد: عدم تفرّق بنی‎اسرائیل .

هارون که وظیفه‌ داشت اصلاح امور را پی‌گیرد و از تبعیت مفسدان پرهیز کند، دربرابر اصرار بنی‌اسرائیل بر شرک و انحرافشان، تا سرحد جان خود ایستاد، اما زمانی که احساس کرد جنگ و جدال بنی‌اسرائیل با او ، حاصلی جز تفرّق در قوم ندارد، سکوت کرد و منتظر موسیعلیه‌السلام شد تا وحدت جامعه حفظ شود. حالا اگرچه بختک شرک بر جان بنی‌اسرائیل افتاده ، اما وحدت امت موسیعلیه‌السلام هم‌چنان پابرجا بود و موریانه‌ی تفرّق، پایه‌های جامعه‌ی موسوی را سست نکرده‌بود. موسیعلیه‌السلام هنوز هم می توانست با نسخه‌‌های شفا بخش الهی که در الواح داشت، قلب‌هایی که رهبت پروردگار داشتند را به صراط مستقیم هدایت کند، حال آن که اگر تفرّقی رخ داده‌بود، شرک و انحراف برای همیشه ماندگار می‌شد. 

حفظ مصلحت اعلای وحدت  در جامعه بود که موسیعلیه السلام را آرام و عذر برادرش را مقبول ساخت. مصلحتی که حتی مصلحت  توحید که سرفصل تمامی ادیان الهی است نیز در جامعه به آن حد نمی‌رسد.

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۲ ، ۰۱:۴۹

سایر مطالب