شخصپرستی- شاخصستیزی
اقتضای طبیعت آدمها این است که درباره همدیگر حرف بزنند و نکاتشان را بگویند و انتقاد کنند؛ این مساله بهویژه در سطح نخبگانی که دسترسیهای رسانهای دارند (چه از جهت آگاهی به اخبار و رویدادهای پنهان و آشکار و چه امکان نوشتن و انتشار و گفتن)، بیشتر است و مثل اینکه چاره و احترازی نیز از آن نیست.
معمولا در اینگونه از تحلیلها، مواجههها، برداشتها و دریافتهای شخصی، محوریترین لایه مورد توجه است و در واقع آنچه باعث شکلگیری حب و بغضها میشود، عمدتا به شخصیت افراد و مراودات انفرادیشان بازگشت پیدا میکند؛ مشهورترین و مهمترین نمونه در دسترس هم، ماجراهای بعد از انتخابات 88 است که طیف وسیعی از معترضان (چه در سطوح پایین و چه بالا)، اولین ظهور و بروز مشکلشان در نحوه یک برخوردِ خیابانی با خود یا نزدیکانشان بود و بس. همین موضوع، به انبوهی از دادههای قبلی رنگ و جهت میداد و نتیجه آن شد که شده! و در این میان فرقی هم میان هنرمندان و شعرا با سیاستمداران حرفهای نبوده و نیست. دامنه این تعمیمهای فردی (که باز هم تاکید میشود علیالظاهر از آن گزیری نیست)، رفتهرفته از سطح یک نمودِ عینی و بیرونی، عمیقتر شده و در هنجارها و عقاید و باورها متجلی میشود و کار بدانجا میرسد که مثلا یک حزباللهیِ دو آتشه، طی یکی دوسال به جرگه طرفداران بهاییان در میآید و کم نیست از اینگونه نمونهها[1].
محور اصلی در این رفت و برگشتها، شخصگرایی و شخصپرستی است، بهجای شاخصیابی و شاخصگزینی؛ هنگامی که شخصْ ملاک و حجت عمل شده و به مسیرها و راهها توجه نمیشود، فرد «چون کشتی بیلنگر، کژ و مژ» میشود و «تا یار که را خواهد...» پیش نیاید، بیراهه فهمیده نمیشود.
البته حتما و در اقلی از موارد شخص و شاخص بر یکدیگر تطبیق میکنند که نمونه تام و تمامِ آن را میتوان در اهل بیت عصمت (علیهما سلام) دید و برخی برگزیدگان و اولیاءالله، اما در سایر موارد که چنین پیوندی میان شخص و شاخص، برقرار نیست، باید کدام را حجت قرار داد و بدان تمسک جست؟ اگر اولی باشد، مثلا چه بسا بسیاری که به حضرت روحالله باور داشتند اما ولایت فقیه را نمیخواستند و بعدها دچار تزلزل شدند، اما اگر دومی باشد (در اینجا باور به مفهوم و معنای ولایتفقیه)، هم پذیرش تعین بیرونی امکانپذیر خواهد شد و هم شناسایی ملاک و معیار نهایی انتخاب.
همین بحث را میشود به دیگرِ حوزهها نیز امتداد داد و مرتبط با آن در جستوجوی شاخصهایی گشت که چارچوب و مقدمهای را بر شناخت فراهم آورد و چه فراوان گرفتاریهای این روزگار که منبعث از همین شخصپرستی شاخصستیزانه است؛ بسیاری از دشواریهای موجود در فرهنگ و سیاست و جامعه، متکی بر همان فهم نارس واقعیات، آرمانسنجی براساس این واقعیاتِ نادرست و ذبحکردن نتیجه در تصور دانستن تکلیف، ناظر به همین حب اشخاص است و نه تشخیص شاخصها...
[1] استاد شهید مرتضی مطهری در ذیل بحثی با عنوان اتحاد عمل، عامل و معمول و هنگام ذکر مثالی در این باب، نکته خیرهکنندهای در توضیح اینگونه چرخشها بیان داشتهاند که خواندنی و درسگرفتنی است:
یک آدم باتقوا مادام که باتقواست و مادام که با اصول تقوا فکر مىکند، عملى که از او سر مىزند متناسب با اوست. حالا این شخص باتقوا در یک شرایطى قرار مىگیرد که فکر گناه در او پیدا مىشود، بعد گناهى مرتکب مىشود برخلاف مقتضاى تقوایش. این گناه، او را به همان حالت اول باقى نمىگذارد و او دیگر آن آدم اول نیست؛ چون وقتى انسان عملى را مرتکب مىشود، اندیشه آن عمل در روحش پیدا مىشود، تصور آن عمل و غایت آن عمل براى او پیدا مىشود؛ یعنى روحش با عمل نوعى اتحاد پیدا مىکند. این است که بعد از آنکه عمل پایان یافت، اثرى از آن در روح انسان باقى مىماند. اگر همین عمل تکرار شود، درست مثل صورت ضعیفى که از یک شیء گذاشته شده، بار دوم این اثر روى اثر اول مىآید و آن را عمیق تر مىکند. اگر این عمل بارها تکرار شود، کمکم به گونهاى مىشود که اثر اینها تدریجاً غلبه مىکند بر وضع سابق، یعنى تا یک مدتى در روح انسان دو کیفیت متضاد هست و به قول امروز انسان داراى دو شخصیت است، نیمى از وجودش وجود تقوایى است واقعاً، و نیمه دیگر از وجودش وجود یک فاسق است واقعاً، گاهى این نیمه غلبه مىکند و گاهى آن نیمه. بعد کم کم به صورتى مىشود که آن نیمه غلبه پیدا مىکند؛ یعنى تدریجاً صورت روحش، صورت این عمل فاسقانه و فاجرانه مىشود. آن وقت است که در نهایت سهولت این عمل فسق و فجور از او صادر مىشود و دیگر وقتى مىخواهد عمل تقوایى انجام دهد، برایش یک امر غیر طبیعى است (مطهری، مرتضی (1387). مجموع آثار. ج 13. ص 662).
خدا خیرتان دهد