حکایت حزب الله
آنچه در ادامه می آید بخشی از نوشته ای است که جهت درج در شمارۀ جدید مجلّۀ هابیل نگاشته شده است.
در متن تاریخ معاصر ما، «حزب الله» به عنوان یک هویت اجتماعی-سیاسی نخستین بار در راهپیمایی تاسوعای سال 57 ظاهر شد. نقل شده است که در میانۀ راهپیمایی عظیم آن روز اعضای یکی از گروههای چپ مارکسیستی که خوش خیالانه میپنداشتند از این نمد شاید کلاهی بتوان دست و پا کرد، در یکی از تقاطعها به جمعیت پیوستند و پرچم داس و چکش بالا بردند. واکنش جمعیت مسلمانی که از شبکۀ مساجد و هیئات و به دعوت عالمان دین به راهپیمایی آمده بودند، جز خشم چه میتوانست باشد؟ آنجا از اعماق وجود جمعی جماعت، آنجا که چیزی ورای فاعلیتها و عاملیتها در کار است، شعاری بیرون تراوید. شعاری که نه شاعرش مشخص است و نه مشخص است که چگونه بدین سرعت پاسخ مناسب لحظه تدارک دیده شده است: «حزب فقط حزب الله/ رهبر فقط روح الله» کوبندگی شعار و ارادۀ جمعی که ظاهرش میکرده کافی بوده تا آن علم انحرافی پایین بیاید.
چیزی به وجود آمد که هر چند ریشه در اعماق تاریخ و سنت و فرهنگ این سرزمین داشت، اما تازه بود. «حزب الله» متولد شد.
حزب الله؛ امت امام
از همان آغاز روشن بود که حزب الله و حزب اللهیها را جز در نسبت مستقیم با شخصیت «رهبر افسانهای انقلاب ایران» نمیتوان فهمید. رهبری که عصارۀ 1400 سال خاطرۀ تاریخی مسلمان شیعۀ ایرانی بود. رهبری که از نجف و بعد هم از پاریس، بدون ذرهای توجه به آنچه کارگزاران و بازیگران داخلی و بین المللی سیاست میرشتند و میبافتند، دعوت به انقلاب و قیام را ادامه میداد. امتی که اینک خود را واجد امام میدید، همۀ رشتهها را پنبه کرد و انقلاب پیروز شد.
اما پیروزی پایان کار نبود. امام برخلاف سیاستمدار- تکنوکراتهایی که سخن از پایان انقلاب و لزوم بازگشت مردم به خانه سخن میگفتند، امت خود را به «حضور در صحنه» فرا خواند. برای حزب اللهیها حضور در صحنه صرفاً به معنای حضور در تجمعات و راهپیماییهای پرشمار سالهای اول انقلاب، بحثهای خیابانی با طرفداران گروهکها و بعدها جارو کردن ته ماندۀ آنها از کف خیابان نبود –که البته این هم بود-، آنها حضور در صحنه را به معنای مشارکت فعال و ایجابی در رقم خوردن نظم و نظام تازه میدیدند. این نظام جدید به نهادهای جدید نیاز داشت که جز به همت حزب اللهیها پا نمیگرفت: کمیته، سپاه، جهاد سازندگی، جهاد دانشگاهی و بسیج مستضعفین.
حزب الله؛ جنگ
جنگ که آغاز شد، حضور در صحنه معنایی تازه یافت. در حقیقت، مهمترین صحنهای بود که حضور در آن برای حفظ انقلاب لازم بود. فلذا حزب اللهیگری به رزمندگی پیوند مییابد و فرهنگ شفاهی و آگاهی جمعی حزب الله را از مضامین مرتبط با خود انباشته میسازد. چیزی که با گذشت بیست و پنج سال از پایان جنگ، کماکان طنین محکمی در میان حزب اللهیها دارد.
شاید دلیل این است که جنگ، هر جنگی که میخواهد باشد، متضمن سرحدیترین و عمیقترین تجربههای جمعی از شکست و پیروزی، اندوه و شادی و مرگ و زندگی است. این تجربۀ مشترک جمعی از چنان غنایی برخوردار است که حتی با گذر سالیان و تحول نسلها نمیتوان از مغناطیس قدرتمند آن گریخت. اما در مورد جنگ ما، یا به قول حزب اللهیها «دفاع مقدس» مسأله فراتر از این حرفهاست. در واقع امام دفاع مقدس را به چیزی فراتر از یک جنگ ملی- میهنی ارتقا داد. او هدف جنگ را نه فقط دفاع از خاک و تنبیه متجاوز و یا حتی آزادی قدس و کربلا، که «رفع فتنه از کل عالم» تعریف کرد. بدین معنا، جنگ مساوی با خود انقلاب قرار گرفت. تنهایی و مظلومیت ما در جنگ نمودار حقیقت وضعیت انقلاب اسلامی در جهان ظلمت زدۀ موجود بود.
در چنین موقعیتی، رزمندۀ حزب اللهی خود را در حال رقم زدن سرنوشت تاریخ میدید. او سرمست از این تمنای «شکافتن سقف فلک و در انداختن طرح نو»، آن هشت سال آسمانی را «مِی در ساغر انداخت» و ندای «هو هو» و «حق حق» خود را در جهان طنین انداز کرد. و جز با چنین احوالی چگونه ایستادن با دستان خالی در برابر جهان میسر بود؟
اما این سکر و مستی نمیتوانست نهایتاً به صحو و هوشیاری نیانجامد. به قول شهید آوینی: «در جهانی که عقل یکسره طعمه شیطان گشته است (...)، از هر طریق که راه بسپاری، کار را به قطعنامه 598 می کشانند.»
حزب الله؛ صلح
جنگ با تعریفی که امام ارائه داده بود، نمیتوانست پایان بپذیرد. او یک سال آخر عمر شریف خود را به این اختصاص داد که تأکید کند با پذیرش قطعنامه 598، جنگ که همانا خود انقلاب است، به پایان نرسیده و از نشئهای به نشئۀ دیگر وارد شده است. اما گرمای این «حقیقت» در مقابل سرمای تسلیم شدن یاران و همراهان دیروز به «واقعیت» تاب مقاومت نداشت.
امام عاقبت در نیمۀ خرداد فرج خود را دریافت و حیرت حزب الله از پایان غیر ظفرمندانۀ جنگ با بهت فقدان امام عمیقتر شد. جانشینیِ سید جوانبخت خراسانی هر چند مایۀ امید بود اما داغ بی تسلیروح الله را چه میتوان کرد؟ «آقا» خود میگفت: «بسیار سخت است باور کردن این حقیقت تلخ؛ بسیار سخت بود برای ما در طول سالهای گذشته تصور آن دنیایی که در آن امام نباشد؛ آن جهان بیروحی، آن فضای افسردهای، آن زندگی غمانگیزی که در آن امام و رهبر و مراد و معلم و مرشد و پدر و امید ما حضور نداشته باشد.»
دوران جدید با مختصاتی جدید آغاز شده بود که عمدهترین موضع حزب الله نسبت به آن همانا بهت بود. بهت و حیرتی که در عین حال با نوعی بی عملی و حتی خوش خیالی تؤام میشد. حزب اللهیها کم و بیش احساس میکردند که گویی چرخ اوضاع و احوال به سمت و سویی میگردد که مطلوب نیست اما از سویی نمیفهمیدند که این وضع جدید چیست و تمییز صحیح از سقیمش چگونه ممکن است و در عین حال معتقد بودند که حتماً آن بالا مسئولینی هستند که حواسشان به همه چیز هست.
آن بالا البته یک نفر بود که حواسش به همه چیز بود و با صدایی متفاوت از صدای غالب زمانه از خطر دنیازدگی و اشرافیت و تهاجم فرهنگی سخن میگفت و بر استمرار راه امام تأکید میکرد. اما آنچه را که میگفت، بیشتر آنهایی که حقیقتاً میفهمیدند، قبول نداشتند و اغلب آنهایی هم که قبول داشتند، چندان نمیفهمیدند! واقعیت این است که حزب اللهیها دیگر آنطور که لازم بود در صحنه حاضر نبودند. آن اقلیت مطلقی از حزب الله هم که مؤمنانه و مخلصانه میخواست در صحنه حاضر باشد، چون این صحنه جدید را درست نمیشناخت، بیشتر به در و دیوار میزد. این بود که مقابله با تهاجم فرهنگی را عمدتاً در تظاهرات علیه بد حجابی و مقابله با رپ و هوی متال میفهمید. و حتی وقتی تا حدی پیشرفت کرد و صحنههای اصلی را بهتر تشخیص داد، چون قواعد و روش جنگیدن در این صحنهها را نمیدانست، با چوبۀ دار در دانشگاه پلی تکنیک به استقبال سخنرانی سروش رفت!
این گونه بود که سالهای نیمۀ نخست دهۀ هفتاد را باید سالهای تنهایی رهبری و رکود حزب الله دانست. رکودی که جز با یک سیلی نمیتوانست پایان پذیرد.
حزب الله؛ نوزایی
انتخابات دوم خرداد 76 و خصوصاً تفسیر و تأویلهایی که در ادامۀ آن صورت گرفت، به صدا درآمدن زنگخطر بود، اما هنوز سیلی نبود. سیلی در روزهای داغ تابستان هفتاد و هشت و در خیابانهای تهران نواخته شد. ماجرای هجده تیر، به حزب اللهیها ثابت کرد که دعوا بر سر «اصل قضیه» است و باید کاری کرد. کمکم معنای حرفهایی که از ده سال پیش «آقا» مکرراً تکرار میکرد، مشخص میشد.
حزب اللهیها چشم باز کردند و دیدند همان بحثها، همان شبههها، همان مفاهیم و بعضاً حتی همان آدمها که یکبار در اوایل انقلاب مچاله کرده و دورشان انداخته بودند، اینک از گوشه و کنار مجلات و نشریات به تیترهای صفحه اول راه پیدا کرده اند و حتی با حضور وقیحانه در کف خیابان سنگها و فریادهای خود را به سوی مجسمۀ وسط میدان انقلاب نشانه گرفته اند. خیلی روشن بود که باید کاری کرد.
حرکت جدیدی آغاز شد. این حرکت جدید، هر چند از جهت فکری و معنوی از نقطۀ واحدی هدایت میشد که همان رهبری بود، اما در عمل و اجرا شدیداً جبههای، خودانگیخته و نامتمرکز بود. هستهها و حلقههای مختلفی با زمینهها و روشهای متفاوت ظاهر شدند و محصول کارهای به ظاهر نامرتبط آنها به طرز جالب توجهی با یکدیگر پیوند یافت و موج نوی حزب الله را رقم زد. در این میان اما سه محور اصلی و تعیین کنندۀ شکلگیری این موج جدید تشکیلات، سیاست و اندیشه بود: هیأت، عدالت و غرب شناسی.
...
امیدوارم مثل نظر قبلی از ظرف تحمل نویسندگان وبلاگ خارج نباشه!!!